برای عسلامون

خیلیییی ناراحتمممم

چند وقت پیش تمام مطالب وبلاگو موضوع بندی کردم تمام تاریخ ها عوض شده کسی می تونه راهنمایی کنه که چه جوری می شه برشون گردوند؟؟؟ تاریخا رو هم حفظ نیستم  ...
24 خرداد 1392

دوباره، رفتن بابایی... :(

سلام عزیزای دلم. حدود 3 هفته ای بود که بابایی اومدن پیش ما و امشب ساعت 10 بلیط داشتن که باز برن تهران برا ادامه پروژه . تو این مدت سرمون اینقد گرم همدیگه بود وکه فرصت نشد براتون بنویسیم. الان که بابایی داره می ره باز دل تنگ شد اومدم اینجا که خاطرات این مدت رو براتون برا موندگار شدنشون بنویسم. اولین روز بعد از اومدن بابایی، بابایی اومدن خونه ما و یه لباس خیلی خیلی خوشکل برام کادو گرفته بودن چند روز بعدش بابا حامدی ما رو خونوادگی  دعوت کردن خونشون. عاشق دست پخت مادر بزرگتونم خیلی زحمت کشیده بودن. یه بارم که من تنهایی رفتم خونه بابا حامدی اینا برا ناهار. جاتون خالی همه جمع بودن. عصرم رفتیم پارک هم مناظره انتخاباتی گوش می دادیم و هم اینکه...
23 خرداد 1392

اولین تولد مامان خانم

سلام نمیدونم وقتی شما بیایین و بزرگ بشین اصلا علاقه ای دارین که این چیزا رو بخونین. سعی میکنم وقتای مهم براتون بنویسم که خسته نشین از خوندن اینا. و برای اینکه شاید براتون جالب باشه بدونین بابا مامانتون چه کارا کردن و چه چیزا بهشون گذشته و چه چیزایی تو فکرشون بوده. من که دلم میخواست اینا رو میدونستم درباره بابا مامانم. فردا اولین تولد مامانتونه. من خوابگاه دانشگاهم اونم خونشون.زیاد با هم چت میکنیم با هم. به خونواده ها هم گفتیم. مامان فقط به خاله گفته فعلا. بابا بزرگ مامان بزرگ که سرشون شلوغه، از کی بهشون گفتم هنوز حتی باهام حرفم نزدن در موردش. خلاصه تو اولین تولد مامان خانم وضع اینجوریه. ممنون از خدا که این دختر دل پاک و مهربون و خوشک...
5 اسفند 1390

اولین شب یلدا

امشب شب یلداست. تو خوابگاهم،مامانتون توخونه ست. امروز کلی دپرس بودم. اینروزا سعی میکنم بهتر درس بخونم، دنبال کسری برای سربازی و زبان خوندن و مقاله دادن باشم. که شاید بشه بریم خارج. که وقتی بدنیا اومدین زندگیتون راحتتر باشه و حداقل تو دلتون نگین چرا ما رو تو این اوضاع بدنیا اوردین. این کارا هم سخته هم هیچ تضمینی برای موفقیت آمیز بودنشون نیست. شاید همین چیزاست که دپرسم میکنه. شایدم دوری از مامنتون و ترس از ازدست دادنش یا ترس از اینکه نتونم جوری باشم که راضی باشه از زندگی با من. نمیدونم. شب یلدا باید حرفای خوب بزنیم ولی این وضعیت ماست. امیدوارم و تمام سعیمو میکنم که شما وضعتون بهتر از این باشه. بوس ...
30 دی 1390

اولین یلدای ما

سلام عسلای مامان و بابا مامانیا ،الان که دارم براتون می نویسم اولین ساعات زمستونه . امشب آخرین شب پاییز ،  طولانی ترین و تاریک ترین شب سال، یعنی شب یلدا بود؛ که ایرانیا این شبو جشن می گیرن... خدا کنه تا زمان شماها این آداب و رسوم باقی بمونه و زمان شما هم این شب قشنگ رو جشن بگیرن.  یلدای امسال ،اولین شب یلدا من و بابا حامد بود... ولی ما کنار هم نبودیم... (بابا حامدی جون یلدات مبارک باشه ... عمرت یلدایی باشه... ایشالا یلدای سال بعد کنار مامانی باشی و کنار هم این شبو جشن بگیرین...) بابا حامدی امشب از یه موضوعی ناراحت بود به منم نگفت چرا... وقتی بابا حامدی این جوریه خیلی دلم می گیره......
30 دی 1390

تولد بابا حامد مبارک

امروز ٩ دی تولد بابای عسلامون، تولد بابای فرشته هامون تولد عزیز دل منه. روزی که خدا از آسمون بهترین هدیه رو به من و خونوادش  داد. حامد عزیز تولدت مبارک باشه و ایشالا ٢٠٠ سال کنار هم با شادی زندگی کنیم و تولد عسلامونو جشن بگیریم.   ...
9 دی 1390

تولد بابا نزدیکه...

امروز ٦ دی ماهه. از روزی که ماه دی شروع شده دارم لحظه شماری می کنم که نهم برسه. می دونین چرا عسلام؟ آخه ٩ دی تولد بابا حامیه. بابایی ٣ روز دیگه به دنیا می اد. اینو یواشکی به شما گفتم ، می خوام بابایی رو سوپرایز کنیم ، خدا کنه بابایی تو این ٣ روز به وبلاگ سر نزنه و اینو نبینه... حامد عزیزم پیشاپیش تولدت مبارک باشه با تمام وجود دوست دارم و به امید اون روزیم که تمام این مشکلات ما تموم شه و سرو سامون بگیریم...کاشکی کنار هم بودیم و این روزو باهم جشن می گرفتیم.... ميگويند  آغاز نو شدن آغاز تازه شدن بهار است  اما براي من روز ميلاد تو سر آغاز فصلي دگر از زندگيست  تولدمان مبارک   ...
6 دی 1390

لحظه شماری

سلام عزیزای نازنینم  فردا یه روزه خوب و به یاد موندنی برا هممونه آخه بابایی ٤٥ دقیقه دیگه یعنی ساعت ٥ داره با قطار از تهران حرکت می کنه که بیاد پیش ما (بابایی مواظب خودت باشیااااا)    فردا ٩/٩/٩٠ اولین روز دیدار من و باباتون خواهد بود کاش تو تقویم اینو ثبت می کردن فردا مامانی سمینارم داره ولی کاشکی نداشت تازه قبلشم کلاس زبان داره   نمی تونم حس این لحظمو بگم فقط این قد باور نکردنیه که برام عادی شده! کاشکی زودتر برسه بابایی....   ...
8 آذر 1390

اولین نامه (اصلی)

سلام بابایی ها. این اولین نامه ای هست که براتون مینویسم. الان تو خوابگاه دانشگاهم ساعت 1 بعد از نصف شب. مامان خوشکلتون هم داره براتون مینویسه. هنوز مامانتون رو از نزدیک ندیدم. اون شبی که باهاش آشنا شدم به خودم گفتم همونیه که دنبالشم. از خوشحالی خواب نرفتم اونشب. الان چند هفته از آشناییمون میگذره. خیلی مامانتون رو دوست دارم. خیالتون راحت یه مامان خوشکل براتون انتخاب کردم که شما هم خوشکل بشین. همین دیروز حسابی دعوا کردیم نزدیک بود بهم بخوره. خیلی جون کندم تا نگرش داشتم. هنوزم ازم دلخوره. تو دفترم یه چیزایی دربارش نوشته بودم که خوشش نیومد.ولی دعوا یه خوبی خیلی بزرگ داشت اونم اینکه اگه چند تا شک کوچولو تو دلم بود دیگه تموم شد. الان با ت...
2 آبان 1390

نامه اول به خوشکلای نازم

سلام خوشکلای مامان نانازیای بابا  عجله نداشته باشین هنوز خیلی مونده که بیاین پیش ما چون منو باباتون هنوز راه خیلی زیادی در پیش داریم اول باید باهم عروسی کنیم بعد درسمونو بخونیم کارامون درست کنیم بعد که همه چی خوب خوب شد اون موقع شما بیاین  از روزی براتون می نویسم که منو بابا حامدتون هنوز همو ندیدیم ولی عاشقانه همو دوست داریم به خودتون افتخار کنین که بابای به این خوبی و مهربونی دارین عسلای نازم هنوز فکر نکردیم که اسماتونو چی انتخاب کنیم یه روز با بابا حامد می شینیم باهم فکر می کنیم سلیقه باباتون حرف نداره  بلبلای مامانی و بابایی نمی دونین چقدر منتظرتونیم چه برنامه ها و چه آرزوهایی برات...
2 آبان 1390
1